قصه بعد از ظهر جمعه:
آخرین پرنده فروشهای توی کوچه داشتند پولهایشان را توی جیبشان می گذاشتند و بساط خود را جمع می کردند که به ناهار و استراحت ظهر جمعه شان برسند. کوچه خلوت بود، اما پسرک هنوز با دو قفس پر از کبوتر زیر آفتاب نشسته و به پرنده هایی که قرار بود بفروشد خیره شده بود.
ازش پرسیدم: همه رفتند، تو چرا هنوز نشستی؟ به آرامی گفت: منتظر برادرم هستم. گفتم: برادرت کجاست؟ گفت: رفته ساندویچ بخره. گفتم: بعدش می رین خونه؟ گفت: نه ما ساعت ۲ می ریم. و به ساعتم نگاه کردم، ۱۲.۵ ظهر بود، گرما و شرجی داشت آن رو سگش را نشان می داد. گفتم خونتون کجاست؟ با همان خجالت و معصومیت گفت: شهرک. گفتم کفترهات رو هم که نفروختی. چیزی نگفت، فقط مثل اینکه چیزی را یادش انداخته باشم به پشت قفس خزید و به کبوترهای داخل قفس، که تمام روز را منتظر آزادیشان بودند خیره شد.
ازش عکس که می گرفتم یکی گفت: "این پسر مریضه، عکسش رو نذاری توی روزنامه!" یا چیزی شبیه با آن. و تازه متوجه شدم که پسرک چقدر بی حال و رنگ و رو رفته است.
عکس را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. در راه به قصه پسرک کبوتر فروش فکر می کردم، و به قصه خودم، و به قصه همه آدمهایی که پشت قفس هاشان به انتظار نشسته اند تا ساعت ۲ برسد...
سلام....بله......چقدر دردناک
نگاه را می توان التیام بخشید دل را چه؟؟؟/
"این پسر مریضه، عکسش رو نذاری توی روزنامه!"
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
به نظر من ازش تمام کبوتر هایش را میخریدی
البته با پول خودت
سلام صادق جان ... عکس جداً خوبی گرفتی ... و توضیحاتت هم عکست رو زیباتر کرده ... اگرچه واقعاً دردناکه ... مرسی از عکس خوبت و موفق باشی .... راستی من آپدیت کردم .../
ببین که غم چه گونه در درون سینه ام قطره قطره اب میشود.
حتمن این عزیز مسئولیت زندگی خانواده اش را عهده دار است و از رفتن به دبستان هم محروم نموداری از زندکی زحمت کشان ایران جهان سوم
هم عکس قشنگ بود هم متنی که به کار بردی خیلی قشنگ بود
:(