یک سنگ کوچکناصر کشاورز یک روز با مامانرفتم به نانوایینانهای سنگک رامی پخت آقایی***تا نوبت ما شدیک نان به مامان دادیک سنگ کوچکروی زمین افتاد***قل خورد و صاف آمدپهلوی پای منخیلی دلم میخواستباشد برای من***برداشتم آن رابا دست خود اماچون داغ بود آن سنگسوزاند دستم را***من آمدم خانهآن سنگ تنها ماندبر روی انگشتمعکسی از او جا ماندشعری برای تو
سلامخسته نباشیبا اجازه من یکی از عکس های شما رو توی وبلاگم گذاشتملینک هم دادماگر کنجکاو شدی از پرومته بپرسی به جواب میرسی اینجا نگم بهتره شما هم نگواز نقاب دار هم میتونی بپرسی هرچند احتمالاْ نمیشناسه.موفق باشی
سلام عکسات عالی بودن مخوصا آخری چی بگم خیلی خیلی .
دومی و اخری ....خیلی لذت بردم ....
ناز هستن.
یک سنگ کوچک
ناصر کشاورز
یک روز با مامان
رفتم به نانوایی
نانهای سنگک را
می پخت آقایی
***
تا نوبت ما شد
یک نان به مامان داد
یک سنگ کوچک
روی زمین افتاد
***
قل خورد و صاف آمد
پهلوی پای من
خیلی دلم میخواست
باشد برای من
***
برداشتم آن را
با دست خود اما
چون داغ بود آن سنگ
سوزاند دستم را
***
من آمدم خانه
آن سنگ تنها ماند
بر روی انگشتم
عکسی از او جا ماند
شعری برای تو
سلام
خسته نباشی
با اجازه من یکی از عکس های شما رو توی وبلاگم گذاشتم
لینک هم دادم
اگر کنجکاو شدی از پرومته بپرسی به جواب میرسی اینجا نگم بهتره شما هم نگو
از نقاب دار هم میتونی بپرسی هرچند احتمالاْ نمیشناسه.
موفق باشی
سلام عکسات عالی بودن مخوصا آخری چی بگم خیلی خیلی .
دومی و اخری ....خیلی لذت بردم ....
ناز هستن.