قصه بعد از ظهر جمعه:
آخرین پرنده فروشهای توی کوچه داشتند پولهایشان را توی جیبشان می گذاشتند و بساط خود را جمع می کردند که به ناهار و استراحت ظهر جمعه شان برسند. کوچه خلوت بود، اما پسرک هنوز با دو قفس پر از کبوتر زیر آفتاب نشسته و به پرنده هایی که قرار بود بفروشد خیره شده بود.
ازش پرسیدم: همه رفتند، تو چرا هنوز نشستی؟ به آرامی گفت: منتظر برادرم هستم. گفتم: برادرت کجاست؟ گفت: رفته ساندویچ بخره. گفتم: بعدش می رین خونه؟ گفت: نه ما ساعت ۲ می ریم. و به ساعتم نگاه کردم، ۱۲.۵ ظهر بود، گرما و شرجی داشت آن رو سگش را نشان می داد. گفتم خونتون کجاست؟ با همان خجالت و معصومیت گفت: شهرک. گفتم کفترهات رو هم که نفروختی. چیزی نگفت، فقط مثل اینکه چیزی را یادش انداخته باشم به پشت قفس خزید و به کبوترهای داخل قفس، که تمام روز را منتظر آزادیشان بودند خیره شد.
ازش عکس که می گرفتم یکی گفت: "این پسر مریضه، عکسش رو نذاری توی روزنامه!" یا چیزی شبیه با آن. و تازه متوجه شدم که پسرک چقدر بی حال و رنگ و رو رفته است.
عکس را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. در راه به قصه پسرک کبوتر فروش فکر می کردم، و به قصه خودم، و به قصه همه آدمهایی که پشت قفس هاشان به انتظار نشسته اند تا ساعت ۲ برسد...